مولانا جلال الدین بلخی.
جلال الدین محمد در ششم ربیع الاول سال 604 هجری در شهر بلخ (( مزارشریف )) امروزی تولد یافت.
سبب شهرت او به رومی و مولانای روم ، طول اقامتش و وفاتش درشهر قونیه از بلاد روم بوده است . بنا به تذکره نویسان وی در هنگامی که پدرش بهاالدین از بلخ هجرت می کرد پنج ساله بود . افر تاریخ عزیمت بهاء الدین را از بلخ در سال ۶۱۷ هجری بیدانم، سن جلال الدین در بین راه در نیشاپور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بوزورگ را کرد .
چون بهاء الدین به بغداد رسید بیش از سه روز در آن شهر اقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیت الله الحرام بار بست پس از بازگشت از خانه خدا با سوی شام روان شود و مدت نامعلومی در آن نواحی بسر برد و سپس ب ارزنجان رفت . ملک ارزنجان آن زمان امیری از خاندان مانکوجک و فخر الدین بهرام شاه نام دشت ، و او همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزن الاسرار را با نام وی به نظم آورده است.مدت توقوف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود .
باز به قول افلاکی ، جلال الدین محمد در هفده سالگی در شهر لارنده به امر پدر ، گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه در سال ۶۲۲ هجری اتفاق افتاده باشد و بهاء الدین محمد به سلطان والد وعلاا الدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافته اند .
مولانا و خانواده او
مولانا جلال الدین محمد مولوی در سال 604 روز ششم ربیع الاول هجری قمری متولد شود هر چند او در اثرخود فیه مافیه اشاره به زمان پیشتری می کند؛ یعنی در مقام شاهدی عینی از محاصره و فتح سمرقند به دست خوارزمشاه سخن می گوید . در شهری بلخ زادگاه او بود و خانه آنها مثل یک معبد کهنه آکنده از روح ، انباشته از فرشته سرشار از تقدس بود .کودک خاندان خطیبان محمد نام داشت اما در خانه به محبت و علاقه ای آمیخته به تکریم و اعتقاد او را جلال الدین میخواندند -جلال الدین محمد بهاء والد که یک خطیب بزرگ بلخ و یک واعظ و مدرس پر آوازه بود از روی دوستی و بزرگی او را (( خداوندگار )) می خواند خداوندگار برای او همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم میداد . به آنکه از یک زن دیگر دختر قاضی شرف پسر بزرگتر به نام حسین داشت به این کودک رسیده که مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان و سادات سر خس بود . و در خانه بی بی علوی نام داشت به چشم دیگری می دید خداوندگار خرد سال برای بهاء والد که در این سال ها از تمام درد های کلانسالی رنج می برد عبارت از تجسم جمیع شادیها و آرزو ها بود سایر اهل خانه هم مثل خطیب سالخورده بلخ،به این کودک هشیار ،اندیشه ور و نرم و نزار به دیده علاقه نگریستند ،حتا خاتون مهیمنه مادر بهاء ولد که در خانه (( مامی)) خوانده می شد و زنی تند خوی ، بد زبان و ناسازگار بود.در مورد این نواده خردسال نازک اندام و خوش زبان نفرت و کینه ای که نسبت به مادر او داشت از یاد می برد.شوق پرواز در ماورای ابرها از نخستین سالهای همان سالهای کودکی آغاز شد از پرواز در دنیای فرشته ها ،دنیای ارواح ، و آن سالها رویاهای که جان کودک را تا استانه عرش خدا عروج می داد ، چشمهای کنجکاوش را در نوری وصف ناپذیر که اندام اثیری فرشتگان را در هاله خیره کننده ای غرق م کرد می گشود.بر روی درختهای در شکوفه نشسته خانه فرشته ها را به صورت گلهای خندان می دید. در پرواز پروانه های بی آرام که بر فراز سبزه های مواج باغچه یکدیگر را دنبال می کردند آنچه را بزرگترها در خانه به نام روح می خواندند به صورت ستاره های از آسمان اطراف خانه بودند از بام خانه به آسمان بالا می رفتند طی روزها و شبها با نجوایی که در گوش او می کردند او را برای سرنوشت عالی خویش ، پرواز به آسمان ها آماده می کردند پرواز به سوی خدا !
موقعیت خانواده و اجتماع در زمان رشد مولانا
پدر مولانا بهاء ولد پسر حسین خطیبی در سال ( ۵۴۶ ) یا ( ۵۴۲) هجری قمری در بلخ خراسان آن زمان متولد شد. خانواده ای مورد توجه خاص و عام و نه بی بهره از مال ب منال وهمه شرایط مهیای ساختن انسانی متعالی ، کودکی را پشت سر می گذارد و در هنگامه بلوغ انواع علوم و هکم را فرا می گیرد . محمد بن حسین بهاءالدین ولد ملقب به سلطان العلما ( متولد حدود ۵۴۲ ق / ۱۱۴۸ یا کمی دیر تر ) از متکلمان الهی به نام بود . بنا به روایت نوه اش ، شخص پیامبر (ص) این لقب را در خوابی که همه عالمان بلخ در یک شب دیده بودند به وی اعطا کرده است .بهاء لدین عارف بود و بنا بر برخی روایات او از نظر روحانی به مکتب احمد غزالی ( ف ۵۲۰ ق / ۱۱۲۶ م ) وابسته است .با این حال نمی توان قضاوت کرد که عشق لطیف عرفانی آن گونه که احمد غزالی در سوانح خود شرح می دهد چه اندازه بر بهاءالدین و از طریق او بر شکل گیری روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر داشتهاست . اگر عقیده افلاکی در باره فتوایی بهاءلدین ولد که زناءالعیون النظر صحت داشته باشد مشکل است که انتساب او به مکتب عشق عارفانه غزالی را باور کرد حال آنکه وابستگی نزدیک او به مکتب نجم الدین کبری موسس طریقه کبرویه به حقیقت نزدیکتر است بعضی مدعی شده اند که خانواده پدری بهاء الدین از احفاد ابوبکر خلیفه اول اسلام هستند این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد در باره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست . نیز گفته شده که زوجه بهاءالدین از خاندان خوارزمشاهیان بوده است که در ولایت خاوری حدود سال ۴۷۲ ق ۱۰۸۰ حکومت خود را پایه گذاری کردند ولی این داستان را هم می توان جعلی دانست ب رد کرد او با فردوس خاتون ازدواج می کند که برخی به علت اشکال زمانی در این ازدواج شک نموده اند او برای دومین بار به گفته ای ازدواج می کند . همسر او بی بی علوی یا مومنه خاتون است که او را از خاندان فقیهان و سادات سرخسی می دانند.
از این بانو ،علاوالدین محمد در سال 602 و جلال الدین محمد در سال 604 روز ششم ربیع الاول هجری قمری متولد شدند .بهاءالدین از جهت معیشت در زحمت نبود خالنه اجدادی و ملک مکنت داشت .در خانه خود در صحبت دو زن که به هر دو عشق می ورزید و در صحبت مادرش (( مامی )) و فرزندان از آسایش نسبی برخوردار بود ذکر نام الله دایم بر زبانش بود ب ویاد الله به ندرت از خاطرش محو می شد با طلوع مولانا برادرش حسین و خواهرانش که به زاد از وی بزرگتر بودند در خانواده تدریجاً در سایه افتادند و بعد ها از افواه مریدان پدرش نقل می شد از جانب پدر نژادش به ابو بکر صدیق خلیفه رسول خدا می رسید واز جانب مادر به اهل بیت پیامبر نسبت میرسانید.
پدر مولانا
پدرش محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد بلخی و ملقب به سلطان العلماءاست که از بزرگان صوفیه بود و به روایت افلاکی احمد دده در مناقب العارفین سلسله او در تصوف بهامام احمد غزالی می پیوست و مردم بلخ به وی اعتقادی بسیار داشتند و بر اثر همین اقبال مردم به او بود که محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.
گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه از او آن بود که بهاءالدین ولد همواره بر منبر به حکیمان و فیلسوفان دشنام می داد و آنان را بدعت گذار می خواند.
گفته های اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازی که سرآمد هکیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وی برانگیخت .بهاءلدین ولد از خصومت پادشاه خود را در خطر دیدو برای رهانیدن خویش از آن مهلکه به جلاء وطن تن در داد و سوگند خورد که تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است ودان شهر باز نگردد.گویند هنگامیکه اوزادگاه خود شهر بلخ را ترک می کرد از عمر پسر کوچکش جلال الدین بیش از پنج سال نگذشته بود.افلاکی در کتاب مناقب العارفین در هکایتی اشاره می کند که کدورت فخر رازی با بهاءالدین ولد از سال 605 هجری آغاز شد و مدت یک سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام فخر رازی در سال 606 هجری از شهر بلخ مهاجرت کرده است بنا بر این نمی توان خبر دخالت فخررازی را در دشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست.ظاهراً رنجش بهاءالدین از خوارزمشاه تا بدان حد که موجب مهاجرت وی از بلاد خوارزم و شهر بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.
تنها چیزی که موجب مهافرت بهاءالدین ولد و بزرگانی مانند شیخ نجم الدین رازی به بیرون از بلاد خوارزمشاه شد است اخبار وحشت آثار قتل عامها چ نهب و غاررت و ترکتازی لشکریان مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است که مردم دورانیدیشی را چون بهاءالدین به ترک شهر و دیار خود وا داشته است.
این نظریه را اشعار سلطان ولد پسر جلال الدین در مثنوی ولد نامه تائید می کند چنانکه گفته است
کرد از بلخ عزم سوی هجاز زانکه شد کارگرد در او آن راز
بود در رفتن و رسید و خبر که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن قلام منهم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستند و به رازی راز کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهر های بزرگ کرد خراب هست حق را هزر گونه عقاب
این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجری که سال هجوم لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است .
جوانی مولانا
پس از مرگ بهاءالدین ولد ،جلال الدین محمد که در آن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد بر جای پدر بر مسند ارشاد بنشست و متصدی شغل فتوی و امور شریعت گردید.یکسال بعد برهان الدین محقق ترمذی که از مریدان پدرش بود به وی پیوست جلال الدین دست ارادت به وی داد و اسرار تصوف و عرفان را از او فرا گرفت.سپس اشارت او به جانب شام و حلب عزیمت کرد تا در علوم ظاهر ممارست نماید . گویند که برهان الدین به حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد. در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمال الدین ابوالقاسم عمر بن احمد معروف به ابن العدیم قرار داشت و چون کمال الدین از فقهای مذهبی حنفی بود ناچار بایستی مولانا در نزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد.پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفر دمشق کرد و از چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم و دانش مشغول بود و همه علوم اسلامی زمان خود را فرا گرفت.مولانا در همین شهر به خدمت شیخ محیی الدین محمد بن علی معروف به ابن العربی ( 560 -638 ) که از بزرگان صوفیه اسلام چ صاحب کتاب معروف فصوص الحکیم است رسید . ظاهراً توقف مولانا در دمشق بیش از چهار سال به طول نیانجامیده است ، زیرا وی در هنگام مرگ برهان الدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.
مولانا پس از گذراندن مدتی در حلب و شام که گویا مجموع آن به هفت سال نمی رسد به اقامتگاه خود ، قونیه رهسپار شد. چون به شهر قیصریه رسید صاحب شمس الدین اصفهانی می خواست که مولانا را به خانه برد اما سید برهان الدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفر های خود در مدرسه منزل می کرده است.
سید برهان الدین در قیصریه به در گذشت و صاحب شمس الدین اصفهانی مولانا را از این حادثه اگاه ساخت ووی به قیصریه رفت وکتب و مرده ریگ او را برگرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال می شود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین می پرداخت.
اوضاع اجتماع و حکومت در دوره مولانا
مولانا در عصر سلطان محمد خوارزمشاه به دنیا آمد . خوارزمشاه در سال ﴿ 602 ق ) موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد . مولوی خود در اشعارش ، آنها که کوشیده است شرح دهد که هجران چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزی جنگ میان خوارزمشاهایان و غوریان اشاره می کند . در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاءالدین ولد هفت ساله شد ( 611-604 ) خراسان و ماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشاپور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود.ایلک خان در ماورءالنهر و شنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محکوم به انقراض شدند.اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فرد آوردند در قلمرو زبان فارسی که از کا شغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و آن سو تر امتداد داشت جز محسروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده بود.حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنکه از تهدید وی در امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشکار بر ضد او به تحریک و توطئه بپردازد توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.
مولانا پس از گذراندن مدتی در حلب و شام که گویا مجموع آن به هفت سال نمی رسد به اقامتگاه خود ، قونیه رهسپار شد. چون به شهر قیصریه رسید صاحب شمس الدین اصفهانی می خواست که مولانا را به خانه برد اما سید برهان الدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفر های خود در مدرسه منزل می کرده است.
سید برهان الدین در قیصریه به در گذشت و صاحب شمس الدین اصفهانی مولانا را از این حادثه اگاه ساخت ووی به قیصریه رفت وکتب و مرده ریگ او را برگرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال می شود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین می پرداخت.
اوضاع اجتماع و حکومت در دوره مولانا
مولانا در عصر سلطان محمد خوارزمشاه به دنیا آمد . خوارزمشاه در سال ﴿ 602 ق ) موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد . مولوی خود در اشعارش ، آنها که کوشیده است شرح دهد که هجران چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزی جنگ میان خوارزمشاهایان و غوریان اشاره می کند . در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاءالدین ولد هفت ساله شد ( 611-604 ) خراسان و ماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشاپور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود.ایلک خان در ماورءالنهر و شنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محکوم به انقراض شدند.اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فرد آوردند در قلمرو زبان فارسی که از کا شغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و آن سو تر امتداد داشت جز محسروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده بود.حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنکه از تهدید وی در امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشکار بر ضد او به تحریک و توطئه بپردازد توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.
یک لشکر کشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد بیش رفت فقط حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت . لشکر کشی های دیگرش در ماوراءلنهر و ترکستان در اندک مدت تمام ماوراءلنهرو ترکستان در اندک مدت تمام ماوراءلنهر و ترکستان را تا آنجا که به سرزمین تاتار می پیوست مقهور قدرت فزاینده او کرد قدرت او در تمام این ولایات مخرب و مخوف بود و ترکان فنقلی که خویشان مادرش بودند ستیزه خاتون ،ملکه مخوف خوارزمیان ، این فرزند مستبد اما عشر تجوی ووحشی خوی خویش را همچون بازیچه یی در دست خود می گردانید .خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی ، خوارزم و توابع را که از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یک قدرت بزرگ تبدیل کرده بود نیای قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر که خوارزم را به عنوان اقطاع به دست آورده بود ،برده ایی ترک بود و در دستگاه سلجوقیان خدمات خود را از مراتب بسیار نازل آغاز کرده بود.در مدت چند نسل اجداد جنگجوی سلطان اقطای کوچک این نیای بی نام و نشان را توسعه تمام بخشیدند و قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تکش قدرت پرورندگان خود سلجوقیان را در خراسان و عراق پایان داده بود خود شاه با پادشاه غور و پادشاه سمرقند جنگیده بود حتی با قراختائیان که یک چند حامی و متحد خود و پدرش در مقابل غوریان بودند نیز کارش به جنگ کشیده بود.
تختگاه او محل نشو و نمای فرقه های گوناگون م مهد پیدایش مذاهب متنازع بود . معتزله که اهل تنزیه بودند در یک گوشه این قلمرو وسیع با کرامیه که اهل تجسیم بودند در گوشه دیگر ،دایم درگیری داشتند . صوفیه هم بازارشان گرم بود و از جمله در بین آنها پیروان شیخ کبری نفوذشان در بین عامه موجب مباحث مربوط به الهیات کلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد معتزله و کرامیه و هم نزد اکثریت اهل سنت که در این نواحی غالباً حنفی مذهب بودند و همچنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی تلفی می کردند بورد انتقاد شدید بودند وعاظ صوفی و فقهای حنفی که متکلمان اشعری و ائمه معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از علاقه ای که سلطان به چنین مباحثی نشان میداد خرسند بودند و گه گاه به تصریح یا کنایه نا خرسندی خود را آشکار می کردند.
دربار سلطان عرصه بازیهای سیاسی قدر تجویان لشکری از یک سو و صحنه رقابت ارباب مذاهب کلامی از سوی دیگر بود.در زمان نیاکان او وجود این منازعات بین روسای عوام در دسته بندی های سیاسی هم تاثیر کذاشته بود چنانکه خوارزمشاهان نخستین ظاهراً کوشیده بودند از طریق و وصلت با خانواده که بعدهای بین خاندان های بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین طریق بوجود آمده بود با آنکه صحت این ادعا هرگز از لحاظ تاریخ مسلم نشد اهتمال آنکه کثرت مریدان بهاء ولد موجب توهم سلطان و ادعی الزام غیر مستقیم و به ترک قلمرو سلطان شده باشد هست .
معذا غیر از سلطان تعدادی از فقهای قضات و حکام ولایت هم به سبب طعنهای که بهاء ولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات نارضایتی او از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود
در قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن پیوسته بود (603 ) تعداد واعظان بسیار بود.و بهاء ولد از واعظانی بود که از ارتباط با حکام و فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی داشت وسیله ای برای تقرب به سلطان نمی کرد از سلطان به سبب گرایشتهای فلسفی وی ناخرسند بود فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت با ایمان که تسلیم و قبول را الزام می کرد مغایر می دید . لشکر کشی سلطان برزد خلیفه بغداد بی عتنایه او در هق شیخ الشویخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود و اقدام او به قتل شیخ مجدالدین بغدادی صوفی محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را نا خرسند کرد در نظر وی انعکاس همین مشرب فلسفی وبی اعتقادی او در حق اهل ذاهد و طریقت بود در آن زمان بلخ یکی از مرکز علمی اسلامی بود این شهر باستانی در دوره پیدایش تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرد موطن بسیار از علمای مسلمان در نخستین سده های هجری بوده است از آن جای که این شهر پیش از این مرکز آیین بودا بوده است احتمال دارد ساکنانش یا جوش واسطه انتقال پاره ای از عقاید بودای که در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد مگر ابراهیم بن آدم (( شهزاده فقیر روحانی )) از ساکنان پاکزاد بلخ نبوده که داستان تغیر کیش او در هیات افسانه بدا نقل شده است فخرالدین رازی فیلسوف و مفسر قرآن که نزد محمد خوارزمشاه محبوبیتی عظیم داشت در دوران کودکی جلال الدین یکی از علمای عمده شهر بود گفته می شد که او حکمران را علیه صوفیان تهریک کرد و سبب شد که مجدالدین عراقی عارفرا در آمودریا (سبیحون) غرق کنند (616 ق / 1219 ق ) بهاء الدین ولد نیز همان گونه که از نوشته هایش بر می آید ظاهراً با فخرالدین رازی مناسبات دوستانه نداشته است این متکلم الهی پریهزگار و عارف که از کثرت تجلیلات جلالی ، مزاج مبارکش تند و بااهمیت شده بود ) قبلاً با فلسفه و نزدیکی معقولات با دین مخالف بود این نگرش را که پیش از این در یک سده قبل در اشعار سنایی آشکار گشته بود . جلال الدین هم به ارث برد دوستش شمس الدین رازی را (( کافر سرخ )) می خواند این طرز فکر را قویترساخت نییم سده بعد از مرگ رازی مولانا جلال الدین از سرودن این بیت پرهیز نکرد که
اندر این بحث از خرد ره بین بدی
فخر رازی راز دار دین بدی
به هر تقدیر تعریض و انتقاد بهاءولد در حق فخر رازی (تعرضهای گزنده و انتقاد های تندی که او در مجالس وعظ از فخررازی و حامیان تاجدار او می کرد البته خصومت آنان را بر می انگیخت ) و اصحاب وی شامل سرزنش سلطان در حمایت آنها نیز بود از این رو مخالفان از ناخرسندی که سلطان از وی داشت استفاده کردند و باانواع تحریک و ایذاً ازندگی در بلخخ ،در وخش ،در سمرقند و تقریباً در سراسر قلمرو سلطان تا برای وی دشوار کردند بدین سان توقف او در قلمرو سلطان موجب خطر و خروج وی را از بلخ و خوارزم متضمن مصلحت ملک نشان دادند در آن زمان تهدید مغولان در آسیای مرکزی احساس می شده است خوارزمشاه خود با کتن چند تاجر مغول مهلک ترین نقش را در داستان غم انگیزی که در خلال سالهای بعد به تمام خاور نزدیک و دور کشیده شد بازی کرد دلایل سفر بهاءالدین به سرزمینهای بیگانه هر چه بود او همراه مریدانش (که سپهسالار تعداد شان را ۳۰۰ نفر می گوید ) در زمانی که مغولان شهر را غارت کردند از موطن خود بسیار فاصله گرفته بودند بلخ در سال 617 ق /1220 م به ویرانه های بدل شد و هزاران به قتل رسیدند.
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ا مرو و ازهری
مقارن این احوال قلمرو سلطان خاصه در حدود سمر قند و بخارا و نواحی مجاور سیحون بشدت دستخوش تزلزل و بی ثباتی بود ازز وقتی قراختائیان و لسطان سمر قند قدرت و نفوذ خود را در این نواحی از دست داده بودند اهالی بسیاری از شهر های آن حدود به الزام عمال خوارزم شاه شهر و دیار خود را رها کرده بودند و خانه های خود را به دست ویرانی سپرده بودند در چنین از جانب شایعه احتمال با احساس قریب الوقوع یک هجوم مخرب و خونین از جانب اقوام تاتار اذهان عامه را به شدت مظطرب می کرد بهاء ولد که سالها در اکثر بلاد ماوراءالنهر و ترکستان شاهد ناخرسندی عامه از غلبه مهاجمان بود و سقوط آن بلاد را در مقابل هجوم احتمالی تاتار امری محقق می یافت خروج از قلمرو خوارامشاهیان را برای خود و یاران مقرون به مصلحت و موجب نیل به امنیت تلقی می کرد در آن ایام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ خراسان مهسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن مرو و هرات و نیشاپور بارها تختگاه فرمانروایان ولایت گشته بود با آنکه طی نیم قرن در آن ایام معروض ویرانیهای بسیار شده بود در این سالها هنوز از بهترین شهر های خراسان و آباد ترین پرآوازه ترین آنها به شمار می آمد غله آن چندان زیاد بود که از آنجا به تمام خراسان و حتی خوارزم غله می بردند مساجد و خانقهای متعد در آنجا جلب نظر می کرد مجالس وعظ و حدیث در آنها رونق داشت و شهر به سبب کثرت مدارس و علما و زهاد (( قبة السلام )) خوانده می شد از وقتی بلخ به دست غوریان افتاد و سپس به قلمرو خوارزمشاهیان الحاق گشت شدت این تحریکات عامل عمده ای در ناخرسندی بهاء ولد از این زاد بوم دیرینه نیاکان خویش بود در قلمرو خوارزمشاهایان که مولانا آن را پشت سر گذاشت همه جا از جنگ سخن درمیان بود از جنگهای سلطان با ختائیان از جنگ های سلطان با خلیفه و از جنگ های سلطان در بلاد ترک و کاشغر تختها می لرزید و سلاسه های فرمانروایی منقرض میگشت آوازه هجوم قریب الوقوع تاتار همه جا وهشت می پراگند و شبح خان جهانگشای از افقهای دور دست شرق پیش می آمد و رته رفته خوارزمشاه جنگجوی مهیب ر ا هم به وحشت می انداخت از وقتی غلبه بر گورخان ختایی (607) قلمرو وی را با سرزمینهای تحت فرمان چنگیز خان مغول همسایه کرده بود وهشت از این طوایف و حشی و کافر در اذهان عامه خلق خاصه در نواحی شرقی ماوراءالنهر احساس می شد حتی در نیشاپور که از غریبترین ولایات خراسان محسوب میشد در این اوقات دلنگرانی های پیش از وقت بود که بعدها از جانب مدعیان اشراف بر آینده به صورت یک پیشگوئی شاعرانه به وجود آمد و به سالهای قبل از وقوع حادثه منسوب گشت آوازه آوازه خان جهانگشای چنگیز خان مغول در تمام ماوراءالنهر و خراسان را به طور مبهم و مرموزی در آن ایام غرق وحشت می داشت جنگهای خوارزمشا هم تمام ترکستان و ماوراءالنهر را در آن ایام در خون و وحشت فرو می برد مدتها بعد جاده ها آکنده از خون و غبار بود و سوران ترک و تاجک مانند اشباح سرگردان در میانه این خون و غبار دایم جابه جا می سدند خشم و ناخرسندی که مردم اطراف از همه جا از خوارزمیان غارتگر و ناپروای سلطان داشتند از نفرت و وحشتی که آوازه حرکت تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور به ایشان القا میکرد کمتر نبود این جنگجویان سلطانی که بیشتر ترکان فنقلی واز منسوبان مادر سلطان بودند در کرو فر دایم خویش کوله بارها و فتراکهاشان همواره از ذخیره نا چیز سیاه جادری های بین راه یا پس انداز محقر آنها در جاده ها و حوالی مرزها آومس روستها ،امنیت شهر ها و حتی آرامش شبانان بیابانها را به شدت متزلزل می ساخت تمام قلرو سلطان طی سالها تاخت و تاز خوارزمیان و ترکان فنقلی در چنگال بیرحمی و نا امنی و جنگ و غارت دست و پا میزد در خوارزم نفوذ ترکان خاتون مادر سلطان و مداخله دایم اودر کارها مردم را دستخوش تعدی ترکان فنقلی می داشت خود سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ که هوس شخصی او بود تقریباً تمام کارهای ملک را به دست مادرش ترکان خاتون و اطرافیان نا لایق سپرده بود در سالهایی که خانواده بهاءولد سبب ناخرسندی از سلطان خوارزم یا به ضرورت تشویش از هجوم تاتار در دنبال خروج از خراسان مراحل یک مهاجرت ناگزیر را در نواحی شام و روم طی می کرد خانواده سلطان خوارزم هم سال های محنت و اضطراب دشواری را پشت سر می گذاشت.
علاءالدین محمد خوارزمشاه بزرگ و سلطان مقتر عصر آخرین سالهای سلطنت پرماجرای خویش را در کشمکش روحی بین حالتی از جنگبارگی لجاجت آمیز و جنگ ترسی بیمار گونه و مالیخولیایی سر میکرد بیست و یک سال فرمانروای او از مرده ریگ پدرش علاءالدین تکش تدریجاً یک امپراطوری فوق العاده وسیع را بوجود آورده پس از او پسرش جلال الدین مینکبرنی که برای نجات ملک از دست رفته پدرش طی سالها همچنان دربدر با مغول میجنگید موفق به اعاده سلطنت از دست رفته نشد عادت به عیش و مستی او را از تامل در کارها مانع می امد بدین سان از سی سال جنگهای او پدرش جز بدبختی پدر و قتل یا درویشی پسر چیزی حاصل نشد دروازه روم هم که با شکست یا سی چمن بر روی خوارزمشاه بسته ماند بر روی واعظ بلخ که با حسرت قلمرو پادشاه خوارزم را ترک کرده بود گشوده ماند در همان اوقات که خوارزمشاه جوان در آنسوی مرزهای روم طعمه گرگ شد یا به درویشی گمنام تبدیک گشت مولانای جوان که او هم مثل شاهزاده خوارزم جلال الدین خوانده می شد در دنبال مرگ پدر در تمام قلمرو روم به عنوان مفتی و واعظ نام آوری مورد تعظیم و قبول عام واقع بود و بعدها نیز که طریقه صوفیه را پیش گرفت درویشی پر آوازه شد ووقتی سلاله سلطان محمد خوارزم شاه در غبار حوادث ایام محو شد سلاله بهاءولد در روشنی تاریخ با چهره نورانی مجال جلوه یافت
نویسینده ((احمد فرند یوسف ))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر