۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

بیو گرافی صوفی عشقری

بیو گرافی صوفی عشقری



ولسوالی پغمان ولایت کابل در منزل تاجری به نام عبدالرحیم پسر شیر محمد و یا (شیر احمد) کودکی متولد گردید که نامش را غلام نبی گذاشتند و بعد ها به صوفی عشقری شهرت یافت. این خانواده تا جززاده و تجارت پیشه به نام «داده شیر» معروف بود که در بارانه شهر کهنه کابل نیز منزلی داشتند.
عشقری پنج ساله بود که پدر را از دست داد، در هشت ساله گی برادر بزرگش غلام جیلانی وفات کرد و در 9 ساله گی مادرش نیز چشم از جهان پوشید، همین طور منسوبین و وابسته گان خانوادۀ عشقری یکی پی دیگر وفات نمودند و این داغ های پیهم باعث گردید که عشقری از تحصیل باز ماند. وی به جز از خواندن قرآنکریم که در نزد آخند و مسجد محله فرا گرفته بود، دیگر از خواندن و نوشتن بهرۀ نداشت.
شاعر گرانمایه به درد تنهایی گرفتار شد و اقاربش سر پرستی او را عهده دار گردیدند، عشقری به عنوان آخرین مرد خانوادۀ داده شیر که در بارانه زنده گی میکرد، با همکاری و سرپرستی مامایش غلام فاروق که تاجر خوبی بود به پیشه پدری ادامه داد، به منظور تجارت به شهر مزار شریف رفت و مدتی در آنجا اقامت گزید و پس از چندی دوباره به کابل برگشت. 
کارتجارتش در اوایل خوب بود، اما نسبت خصلت آزادمنشی که داشت، تمام دارایی، مال و متاع، باغ و زمین چهلتن، خانه و سرای کابل را نثار دوستان و عشق سوزان معنوی نمودسرمایه اش را از دست داد و ناچار دکانداری را پیشۀ خود ساخت و مدت 25 سال به این شغل ادامه داد.
به رویت دانشنامه ادب فارسی در سال 1328 خورشیدی به نقل از کلیات صوفی عشقری در سال 1335 شمسی شغل صحافی را برگزید. دکان کوچکی را غرض صحافت باز کرد و از این طریق با کتب مختلف آشنا شد، عشقری بنا به علاقه و ذوقی که به شعر و ادب داشت با ادب دوستان بزم شاعرانه برپا مینمود و روز تا روز به شمار این حلقه افزوده میشد و بزمش پر رونقتر میگردید، عشقری با عرفا به مسایل ادبی و عرفان میپرداخت و شب ها را سحر مینمود. به قول حیدری وجودی: «صوفی صاحب با شایق جمال و استاد بیتاب خیلی نزدیک بودند در مسایل عرفانی شب ها را سحر مینمودند، صوفی صاحب به من قصه کرد: که شبی را با استاد بیتاب و شایق جمال بودیم صحبت چنان گرم بود که از دمیدن صبح خبر نشدیم، وقتیکه پرده ها را از پنجره پس نمودیم، دیدیم که آفتاب طلوع کرده و همه جا روشنی است. عشقری هفتۀ یکبار یک شب به خانۀ ما نیز می آمد و من از صحبت های عارفانۀ آن مستفیض میگردیدم» 
عشقری سفر را دوست داشت، وی به منظور دیدن از مناطق باستانی و جاهای تاریخی، مزارات اولیأ الله(ج) و عرفای کرام در بیشتر ولایات کشور سفر هایی را انجام داده است. صوفی صاحب به منظور زیارت مزارات مشایخ به هندوستان رفته، که از آن سفر در بیتی اینطور یاد کرده است: 
آرزویم بود که در حج روم ******عازم بنگاله شدم حیف حیف
عشقری تا آخر عمر ازدواج نکرد و در مجردی و تنهایی زنده گی را به سر برد، به فقر و تنگدستی در دکان محقر صحافی واقع سنگتراشی شوربازار کابل روزگار را میگذاریند. 
اقتصاد عشقری در پایان عمرش بسیار ضعیف بود. تا جاییکه در دکانش متاعی برای فروش نداشت و از این بابت تأ ثرات خویش را چنین بازتاب داده است: 
اجناس دیگری اگرت نیست عشقری *****خاشاک و خاک بر دهن این دکان بریز
و یا : 
از گردش زمانه و ادبار روز گار سوادگر خریطۀ نصوار هم شدم
و یا:
ادیبم لیــک نصوار دهــن را***** زبیقدری به کــابل میفــروشــم
(دیوان ص11)
از ابیات بالا بر میآید که نسبت نا توانی اقتصادی در غرفه اش به نصوار فروشی تن در داده و از این بابت بسیار رنج میکشیده است، همین گونه در جای دیگر از تنگدستی و نداشتن سرپناه شکوه کرده و بیان داشته با وجوداینکه شهروند کابلی است اما در این شهر خانه و منزلی ندارد: 

غریبم من سر وسامانه ام نیست *****سرای و بـاغ مهمانخانه ام نیست
منم خانه به دوش و بی علایق ******شکر گویم به پا زولانه ام نیست
مسافر وار بــاشم بـین کــابل *******وطن باشد اگر چه خانه ام نیست
صوفی عشقری، در محافل فرهنگی وادبی جامعهء روشنفکری افغانستان، بحیث یک صوفی روشنضمیر و پاکدل یک نام آشناست.هر جا که بزم خوشی ومحفل آراییست، اشعار شور انگیز ومردمی او،از حنجرهء با نام و نشان ترین هنرمندان و استادان موسیقی چون استاد سراهنگ،استاد رحیم بخش،احمدظاهر،فرهاد دریا وآواز خوانان جوان کشور شنیده می شود.هیچ بزم موسیقی وشادی ای نیست که آهنگ های « همسر سرو قدت، نی در نیستان نشکند»،«عمری خیال بستم، من آشنایی ات را»،« به این تمکین که ساقی، باده درپیمانه می ریزد»،« بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا»
« شوخ ارمنی زاده،یکدمی مدارا کن یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصارا کن»،« به عیادت بیا که بیمارم اشک حسرت زدیده می بارم» وصد ها آهنگ دیگر که شعرش از عشقری است،بگوش نرسد.غرلها وغزلواره های عشقری، مملو از احساس،عاطفه، نشاط وشیفتگی وشیدایی عاشقانه وعارفانه است.که هم شور وشیدایی وهم درد ورنج ونیاز درونی مردمش را متبلور می سازد.که ساده، مفهوم وعاری از تکلفات لفظی وکلامی وتعقیدات است.
یکی از غزل هایش را استاد قاسم مرحوم در قالب یک راگ بسیار عالی خوانده بودند:
گر بهشتم میسزد دیدار جانانم بس است
وربه دوزخ لایقم تکلیف هجرانم بس است
ای فلک بر دوش من بار غم دنیا منه
نازوتمکین وادای خوب رویانم بس است
از حدیث زلف مشکین تو سرگردان شدم
بعد امشب دیدن خواب پریشانم بس است
گر خیال یارگردد پیش چشمم خواب مرگ
اینقدر ها روشنیِ ماه تابانم بس است
یکی از اشعار عشقری را خواننده خوش آواز رحیم( مهر یار) در یک قالب هندی خوانده است:
عمری دلم به ناوک نازت نشانه بود جان دادنم بخاک درت رایگانه بود
یکدم وصال یارو ندیدم بعمر خویش با آنکه آرزوی دلم جاویدانه بود
رفتم که قصد خویش بگیرم ز دام زلف
افسوس که روی دلبر من در میانه بود
فرهاد دریا نیز یکی از اشعار عشقری را خوب زمزمه کرده است:
کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد
مشت خاکم را مگر بر درگهت باد آورد
یک رفیق دستگیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصرشیرین نعش فرهاد آورد
در دل خوبان نمی بخشد اثر آیا چرا؟
سنگ را آه و فغان من به فریاد آورد
در صف عشاق میبالد دل نا شاد من
گر به دشنامی لب لعلت مرا یاد آورد
**************
به این تمکین که ساقی باده درپیمانه میریزد
رسد تا دور ما دیوار این میخانه میریزد
گرفتی چون پیِ مجنون ز رسوایی مرنج ایدل
که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه میریزد
به یادِ شمع رخساری که میسوزد دل زارم
که امشب بر سرم ازهر طرف پروانه میریزد
زلیخا گر برون آرد ز دل آهی پشیمانی
ز پای یوسف زندانی اش زو لانه میریزد
شود هر کس به کوی عشقبازی پیرو فرهاد
به روزجان فشانی خون خود مردانه میریزد
رسانی برمن ای مشاطه تا زنّار خود سازم
ز زلف یار هر تاری که وقت شانه میریزد
اگر سیم و زری عالم به دست عشقری افتد


By : Farand Yousaf

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر